(نماز جماعت یا تخریب خانه )
مرحوم شیخ طوسى به نقل از امام جعفر صادق صلوات اللّه علیه حکایت فرماید:
روزى به حضرت امیرالمؤ منین امام علىّ بن ابى طالب علیه السلام خبر رسید: عدّه اى از مسلمانانى که در همسایگى مسجد زندگى مى کنند، به نماز جماعت در مسجد حاضر نمى شوند.
پس آن گاه امام ، امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام در جمع نمازگذاران حضور یافت و بعد از اقامه نماز، ضمن ایراد خطبه اى اظهار داشت :
شنیده ام عدّه اى از افراد، در مساجد ما و در صفوف مؤ منین مشارکت ندارند و با ما به نماز جماعت حاضر نمى شوند.
از این به بعد، کسى حقّ ندارد با آن ها هم غذا و همنشین و هم سخن گردد.
و همچنین کسى حقّ ندارد با ایشان پیمان زناشوئى ببندد و یا به ایشان کمک نماید، تا مادامى که آنان نیز همانند دیگران در جمع مسلمین حضور یابند و در نماز جماعت شرکت کنند.
سپس آن حضرت افزود: چه بسا ممکن است دستور دهم که خانه هاى چنین افرادى را بر سرشان تخریب کرده و آتش زنند و بسوزانند، مگر آن که از این عملشان دست بردارند و به درگاه الهى توبه نمایند.
امام جعفر صادق علیه السلام در ادامه افزود: مؤ منین به وظیفه خود که امیرالمؤ منین علىّ صلوات اللّه علیه مشخّص نموده بود عمل کردند و با افراد متخلّف ترک معاشرت و معامله نمودند، تا آن که بالا خره ، آن ها از عمل خود پشیمان شده ؛ و همراه دیگر نمازگذاران در مساجد؛ و نماز جماعت شرکت کردند.(58)
(برخورد امام علیه السّلام با شیر)
حارث همدان ، که یکى ازاصحاب باوفاى امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام است ، گوید:
روزى به همراه آن حضرت در بیرون یکى از محلّه هاى شهر کوفه قدم مى زدیم که ناگهان شیرى درّنده از دور نمایان شد و جلو آمد، پس ما راه را براى حرکت آن شیر باز کردیم .
وقتى آن شیر نزدیک ما رسید، خود را در مقابل حضرت امیر علیه السلام خاضعانه روى زمین انداخت ، در این هنگام حضرت علىّ علیه السلام خطاب به شیر کرد و فرمود: برگرد، حقّ ورود به شهر کوفه را ندارى ، همچنین پیام مرا به دیگر حیوانات درّنده نیز مى رسانى که آنان هم حقّ ورود به این شهر را ندارند؛ و چنانچه بر خلاف دستور من عمل نمائید، خودم در بین شما حکم خواهم کرد.
حارث همدانى گوید: تا زمانى که امام علىّ بن ابى طالب علیه السلام زنده بود، هیچ درّنده اى نزدیک شهر کوفه نمى آمد.
موقعى که حضرت به شهادت رسید، زیاد بن اءبیه ، استاندار کوفه شد؛ و در آن موقع درّندگان از هر سو وارد کوفه و باغستان هاى آن شهر مى شدند و ضمن این که خسارت وارد مى کردند، به مردم هم ، نیز حمله مى کردند.(59)
( قضاوت در ضمانت الاغ یا گاو نر)
مرحوم شیخ طوسى در کتاب خود آورده است :
حضرت صادق آل محمّد به نقل از پدر بزرگوارش امام محمّد باقر صلوات اللّه علیهم حکایت کند:
در زمان حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله قضیّه اى مهمّ اتّفاق افتاد؛ و آن این بود که گاو نرى ، یک الاغ را کشت ؛ صاحبان آن دو حیوان جهت تعیین خسارت به حضور پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله آمدند در موقعى که آن حضرت در جمع گروهى از اصحاب و انصار نشسته بود.
پس از عرض سلام ، اجازه سخن خواستند و چون آن بزرگوار اجازه فرمود، شاکى و متشاکى ، ادّعا و شکایت خود را مطرح کردند؛ و حضرت رسول پس از شنیدن سخنان آن دو نفر، خطاب به ابوبکر نمود و فرمود: بین ایشان قضاوت و تعیین خسارت کن .
ابوبکر عرض کرد: یا رسول اللّه ! حیوانى ، حیوان دیگرى را کشته است ، خسارتى ندارد.
پس از آن قضاوت را به عمر پیشنهاد نمود و او نیز مانند ابوبکر پاسخ داد.
آن گاه خطاب به علىّبن ابى طالب نمود و فرمود: یا علىّ! تو بین آن ها قضاوت نما.
لذا امیرالمؤ منین علىّ صلوات اللّه علیه اظهار داشت : مانعى ندارد و افزود: چنانچه گاو نر در طویله یا چراگاه الاغ وارد شده و آن را کشته است ؛ پس صاحب گاو ضامن است و باید خسارت الاغ را بپردازد.
ولى چنانچه الاغ در طویله یا چراگاه گاو، وارد گردیده است و توسّط گاو کشته شده ، هیچ ضمانتى بر کسى نیست .
در این هنگام ، حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله دست هاى مبارک خود را به آسمان بلند نمود و چنین اظهار داشت :
حمد و ستایش بى حدّ، خداوندى را که بعد از من شخصى را جهت امامت و خلافت برگزید، که همانند پیغمبران علیهم السلام حکم و قضاوت مى نماید.(60)
(اهمیّت عیادت از مریض مخالف )
محدّثین و مورّخین در کتاب هاى مختلفى آورده اند:
پس از رحلت حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ، یاران حضرت امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام نزد زید بن ارقم که یکى از اصحاب رسول خدا صلوات اللّه علیه بود و در جریان غدیر خم نیز حضور داشت آمدند و از او گواهى خواستند؛ ولى چون او از طرف حکومت براى خود احتمال خطر مى داد از بیان حقیقت و جریان غدیر خوددارى کرد.
بعد از گذشت مدّتى ، همین شخص مریض شد و در بستر بیمارى افتاد، وقتى امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام شنید که زید بن اءرقم مریض حال است به عیادت و دیدار او آمد.
همین که زید بن ارقم چشمش به جمال نورانى حضرت افتاد، گفت : مرحبا به امیر مؤ منان ، که از من عیادت مى نماید، با این که وى ما را قبول ندارد و از ما دلگیر و آزرده خاطر مى باشد.
امام علىّ علیه السلام فرمود:اى زید! آن ناراحتى که براى ما به وجود آوردى هرگز مانع آن نمى شود که ما شرط انسانیّت و حقّ دوستى را فراموش نموده ؛ و تو را در حال بیمارى عیادت نکنیم .
و پس از آن افزود: هرکس مریضى را براى رضاى خداوند عیادت کند، تا هنگامى که در کنار مریض نشسته باشد، در سایه رحمت و لطف الهى خداوند قرار خواهد داشت .
و چون بخواهد برخیزد که از نزد مریض بیرون رود، خداوند متعال هفتاد هزار ملک را ماءمور مى نماید تا براى او درود و تحیّت فرستند؛ و مشمول رحمت الهى قرار مى گیرد.
سپس افزود:اى زید! من دوست داشتم که چنین فضیلتى شامل حالم گردد؛ و به همین جهت از تو عیادت کردم .(61)
(تحویل وصایاى نبوّت و امامت )
چون آخرین روزهاى عمر پر برکت امیرالمؤ منین علىّ بن ابى طالب علیه السلام فرارسید، وصایا و کُتُب امامت را تحویل فرزندش امام حسن مجتبى علیه السلام داد و او را به عنوان وصىّ و جانشین خود معرّفى نمود.
و دیگر فرزندش حسین علیه السلام با محمّد حنفیّه و سایر فرزندان و دوستان و سران شیعه را بر این وصیّت شاهد گرفت .
و هنگامى که آن حضرت خواست کُتُب و سِلاح و دیگر وصایاى امامت را به امام حسن مجتبى علیه السلام تحویل دهد، فرمود:
اى فرزندم ! رسول خدا مرا دستور داده است تا وصایا و آنچه را که تحویل من داده بود، نزد تو قرار دهم .
و همچنین حضرت رسول صلوات اللّه علیه فرمود: به تو بگویم که تو نیز در آخرین لحظات عمرت ، باید این وصایاى امامت را، به برادرت حسین واگذار نمائى .
پس از آن امام علىّ صلوات اللّه علیه فرزندش حسین علیه السلام را مورد خطاب قرار داد و فرمود: رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرموده است که تو نیز بایستى در آخرین لحظات عمرت آن ها را به فرزندت امام سجّاد علیه السلام تحویل دهى .
و سپس دست علىّ بن الحسین زین العابدین علیه السلام را که کودکى خردسال بود گرفت ؛ و فرمود: جدّت رسول اللّه امر فرموده است که تو هم این وصایا را به فرزندت ، محمّد بن علىّ باقرالعلوم بسپارى ، و سلام رسول خدا و همچنین سلام مرا به او برسان .
و آن گاه پس از این سخنان ، دو مرتبه امام حسن مجتبى علیه السلام را مورد خطاب قرار داد؛ و فرمود: و تو اى حسن ! ولىّ امر مسلمین بعد از من مى باشى ، و نیز ولىّ خون من خواهى بود.
لذا اگر خواسته باشى ، مى توانى قاتل مرا عفو نمائى و یا این که او را قصاص کنى ، لیکن اگر خوستى قصاص نمائى متوجّه باش که تنها یک ضربت شمشیر، به جاى آن یک ضربتى که بر من وارد ساخت ، بر او وارد کنى .
و هنگامى که او ابن ملجم را کشتى ، جسدش را در کناسه کوفه که یکى از وادى هاى دوزخ مى باشد زیر خاک پنهانش کن .(62)
(علّت قتل و ترور حضرت سلام اللّه علیه )
پس از جریان جنگ صفّین و تحمیل ابو موسى اءشعرى براى حَکَمیّت ؛ و بعد از به وقوع پیوستن جنگ نهروان با خوارج ، سه نفر از بزرگان خوارج که حضرت علىّ علیه السلام را تکفیر کرده بودند تصمیم گرفتند تا به عنوان خونخواهى ، سه نفر از والیان و سران حکومتى را ترور نمایند.
یکى عبدالرّحمن بن ملجم مرادى بود که ترور امیرالمؤ منین ، امام علىّ علیه السلام را در کوفه ؛ و دیگرى بَرک بن عبدالله که او ترور معاویه را در شام ؛ و سوّمین نفر عمر بن بکر، ترور عمرو بن عاص را در مدینه به عهده گرفت .
و بعد از آن که هر سه منافق هم قسم شدند که یا کشته شوند یا هدف شوم خود را به اجراء درآورند، هر کدام به سوى هدف مورد نظر خود رهسپار شدند.
و عبدالرّحمن پس از آن وارد کوفه شد، روزى در یکى از کوچه هاى کوفه زنى را به نام قُطّام که پدرش در جنگ نهروان کشته شده بود ملاقات کرد.
و چون قطّام زنى بسیار زیباروى و خوش اندام بود؛ و عبدالرّحمن نیز از قبل مذاکراتى با او براى خواستگارى کرده بود، پس شیفته جمال او گردید و نسبت به آن اظهار عشق و علاقه نمود؛ و سپس پیشنهاد ازدواج به قطّام داد.
قطّام در پاسخ گفت : در صورتى با پیشنهاد تو موافقت مى کنم که سه هزار درهم و یک غلام مهریه ام قرار دهى ، مشروط بر آن که علىّ ابن ابى طالب را نیز به قتل برسانى .
عبدالرّحمن براى امتحان قطّام گفت : دو شرط اوّل را مى پذیرم ؛ لیکن مرا از قتل علىّ معاف دار.
قطّام گفت : خیر، چون شرط سوّم از همه مهم تر است ؛ و اگر مى خواهى به کام و عشق خود برسى ، بایستى حتما انجام پذیرد.
عبدالرّحمن وقتى چنین شنید، گفت : من به کوفه نیامده ام ، مگر به همین منظور.(63)
پس از آن ، قطّام هر ساعت خود را به شکلى آرایش و زینت مى کرد و در مقابل عبدالرّحمن به طنّازى و عشوه گرى مى پرداخت تا آن که او را بیش از پیش دلباخته خود نماید.
و چون آتش عشق و شهوت عبدالرّحمن شعله ور گشته و فزونى یافت ؛ و نیز زمان موعود با هم پیمانانش فرا رسید، آن ملعون شمشیرى مسموم همراه خود برداشت ؛ و سحرگاه به مسجد کوفه وارد گشت .
و هنگامى که نماز صبح به امامت حضرت علىّ علیه السلام شروع شد، عبدالرحمن پشت سر امام ایستاد؛ و هنگامى که سر از سجده برمى داشت ناگهان عبدالرّحمن فریادى کشید و با شمشیر بر فرق مقدّس آن امام مظلوم فرود آورد و گریخت .
در همین لحظه امام علیه السلام اظهار داشت : ((فُزْتُ وَرَبِّ الْکَعْبَةِ)) یعنى ؛ قَسَم به پروردگار کعبه ، رستگار و سعادتمند شدم .(64)
بعد از آن ، حضرت را با فرق شکافته و بدن خونین به منزل آوردند؛ و پزشکان بسیارى جهت معالجه آن حضرت آمدند، یکى از آنان پزشکى بود به نام اءثیر بن عمرو سکونى ، که بر بالین حضرت وارد شد؛ و شروع به مداوا گردید.
اطرافیان و اعضاء خانواده حضرت ، اطراف بستر آن بزرگوار حلقه زده بودند و با حالتى نگران چشم به پزشک دوخته که آیا چه مى گوید؛ و نتیجه چه خواهد شد.
پس از آن که پزشک نگاهى به جراحت آن حضرت کرد، گفت : گوسفندى را ذبح نمائید و سفیدى جگر ریه آن را تا سرد نشده ، سریع بیاورید.
وقتى آن را آوردند، پزشک رگ میان سفیدى را بیرون آورد و میان شکاف سر آن حضرت قرار داد؛ و لحظه اى درنگ نمود، در حالتى که تمامى افراد در انتظار نتیجه ، لحظه شمارى مى کردند.
سپس شکاف سر را باز کرد و رگ را خارج نمود؛ با نگاهى به آن خطاب به حضرت کرد و عرضه داشت : اى امیرالمؤ منین ! اگر وصیّتى دارى بفرما، چون متاءسّفانه زخم شمشیر و زهر آن به مغز سر اصابت و سرایت کرده ؛ و راهى براى معالجه آن نیست .(65)
لذا حضرت به فرزندش امام حسن مجتبى علیه السلام فرمود: پسرم ! اگر من خوب شدم ، خودم آنچه را که صلاح بدانم با عبدالرّحمن انجام مى دهم .
و چنانچه خوب نشدم و از دنیا رفتم ، سعى کنید به او سخت نگیرید و در قصاص تجاوز نکنید، چون او یک ضربت شمشیر زده است شما هم حقّ ندارید بیش از یک ضربت به او بزنید.(
منبع:
http://www.ghadeer.org/index.html